واهمه های زميني (بخش چهارم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

  سه ماه که ازخدمتگزاری شیرین در منزل مامور سبحان گذشته بود، شیرین دیگر، به یک کدبانوی واقعی درآن خانه مبدل شده بود. همین که صبح از خواب برمی خاست و راهی آن منزل می شد، نخست از همه دیگدان را آتش کرده وچایجوش حلبی سیاهرنگ را بالای آن می گذاشت. سپس داخل اتاق نشیمن می شد و پولی را که مامور سبحان برای خریدن نان گرم وپنیریا شیربالای رف اتاق گذاشته می بود گرفته وبه سوی نانوایی می دوید. در باز گشت از دکان مرجان بقال، پنیر می خرید و شیررا از شیرفروش سرکوچه خریده به خانه برمی گشت. به خانه که می رسید، چایجوش می جوشید وغلغل می کرد. پس ازآن که چای را  دم می نمود و خانه را جمع وجور می کرد، سفره را هموار کرده روی گلاب را به هر زحمتی که می بود، می شست ومجبورش می ساخت که به پدرش سلام بدهد وچای بنوشد. پس ازآن بوت های ارباب را رنگ می کرد. دستمال ابریشمی هراتیش را می شست ، خشک می کرد وبه دقت قات کرده به دسترسش قرار می داد. آنگاه در گوشه یی می نشست تا مامور سبحان از مسجد بر گردد. ارباب که برمی گشت با عجله نان وپنیر را می خورد، پیالهء شیر را سرمی کشید. شیرین پتلون وجراب هایش را می آورد. مامور سبحان جوراب هایش را که می پوشید، پاچه های تنباش را نیز در جوراب ها فرو می برد. گالشهای رابری جراب را بالای آن ها کش می کرد. پتلون رامی پوشید وبا شتاب ازخانه خارج می شد. اما او همیشه چیزی را فراموش می کرد، یا بکس چرمی دستیش رایادستمال ابریشمی هراتیش را یا کتابی را که دوش خوانده وزیردوشک گذاشته می بود..

 

   شیرین همین که اشیای فراموش شده را دوان دوان به اربابش می رسانید ودروازهء کوچه را می بست، جاروب را می گرفت ، اتاق ها را جاروب می کرد ودهلیز وصحن حویلی بزرگ را می روفت. شیشه های ارسی ها را پاک می کرد وازاین کارها که خلاص می شد، خمیر می کرد. خمیر را خوب مشت می کرد، بقه خمیر مشت ها می زد. خمیر که می رسید ومی شگفت ، آن را زواله می کرد. زواله ( زغاله ) ها رابالای پتنوس می چید ، دستمالی را بالای آن ها می گذاشت ، دست گلاب را می گرفت وروانهء نانوایی می شد. به نانوایی که می رسید، پتنوسش را به نوبت می گذاشتند. آنگاه در گوشه یی می استاد تا نوبتش برسد..دکان نانوایی که درپهلوی چایخانهء صوفی  نجم الدین قرار داشت ، دکانی بود دود زده ، سیاه وتاریک. دود زده گی دکان تا لبه های بام راه کشیده بود. دود دیوارها وناوه ها وپرچال های دکان را هم سیاه ساخته بود. تیرها ی سقف دکان نیز سیاه سیاه بودند ورشته های سیاه دود بردرزهای دیوارهای نانوایی نشسته ویا بربالای سرآدم هایی که در آن جا کار می کردند، می رقصیدند. چهره های شاگردان خلیفه صمد نانوا هم که هر کدام به کاری مشغول بودند نیز دودزده به نظرمی رسید وهنگامی که حرف می زدند و یا بنابر مناسبتی می خندیدند ، دندان های سفید شان می درخشیدند. 

 

  صمد نانوا سر و روی خود را با کرباس مرطوبی بسته می کرد وبا مهارت فراوانی زواله هایی را که شاگردش جلیل تــُنک می کرد وپنجه می کشید و به او می داد، بالای رفیده کش می کرد وبا شگرد خاصی به تنور داغ می چسپانید . بعد سیخ وچنگک مخصوص را می گرفت ونان هایی را که پخته شده وبوی اشتها برانگیز آن ها تا ژرفای کوچه پخش می شد، از سینهء تنور می کند وبالای پیشخوان پرتاب می کرد. از نان های فرمایشی و روغنی ، بوی سیاه دانه وخشخاش برمی خاست و بینی کوچک وظریف شیرین را نوازش می کرد. اشتهای گلاب بیشترازپیش تحریک می شد وبیقراری اش بیشتر می گردید؛ ولی شاگرد دیگر صمد نانوا بی اعتنا به او ، نان های خاصه را درپیش روی پیشخوان می چید وکارمشتریان را به راه می انداخت.

 

  اگرچه صمد نانوا در هنگام کار عادت نداشت که مانند خلیفه غلام رسول سلمانی با مشتریانش حرف بزند ویا آنان را به حرف بکشد ؛ ولی هنگامی که وقفه یی دست می داد ومنتظر می شد که نان را گلنار تر بگرداند، گهگاهی با مشتریانش حرف می زد وبا آنان دربارهء بلند رفتن نرخ گندم وآرد وچوب درد دل می کرد، یا در بارهء حوادثی که در کوچه اتفاق افتاده می بود، سوال هایی از مشتریانش می پرسید. مثلاً در همان روز هایی که دست مامور سبحان شکسته بود، از شیرین پرسیده بود:

 

  - دختر خلیفه ! مدتی می شود که دست مامور صاحب به گردنش آویزان است، نفهمیدی که چرا ، شکسته است،  آیا با کسی جنگ کرده ؟

 

  - نی ، جنگ نکرده، بالای یخ لخشیده بود واستخوان دستش درز کرده است. ان شاءالله درهمین روز ها خوب می شود..

                                                                                                                        

 - پس کدام گپ مهمی نیست. اما مردم چه گپ هایی می سازند. از کاه کوه جور می کنند.

 

 لطیف شاگرد سماوار چی که برای خریدن نان آمده بود واین حرف ها راشنیده بود، از صمد نانوا پرسیده بود:

 

 - مردم چه می گویند ، خلیفه جان ؟

 

 - مردم می گویند که درهمان روزی که آقای خرم وزیر پلان را در وزارتش کشتند، بسیار فیر شد .گدودی وبیروبار فراوان شد. مامور صاحب هم که از بانک برآمده بود وازپیاده رو می گذشت ، ناگهان از خاطربوی باروت به عطسه افتاد.. . خوب دیگر هرکس که باشد در چنین حالاتی به فکر پیداکردن دستمال خود می شود. مامور صاحب هم درهمین فکرشده ودستمالش را می پالید که مرمی آمد وبه بازویش خورد. اما لطیف بچیم    ( بچه ام ) تورا به این گپ ها چه ؟ برو نانت را ببر که صوفی بالای من قهر نشود. جلیل! نان های چـُنگی را شروع کن....

 

 جلیل هم ازاین وقفه هایی که پیش می آمد شادمان می شد. در چنین حالاتی همان طوری که برای دور بعدی زواله ها را تنُُک می کرد،  موقع می یافت ، از زیرچشم وپنهانی به چشمان زیبای شیرین می نگریست وبا شیفته گی فراوانی به سویش لبخند می زد. شیرین که این نگاه ها ولبخند ها را می دید واحساس می کرد، خون به صورتش می دوید وگرمای شیرینی درزیرپوستش راه می یافت. شیرین از این احساسش می شرمید وکوشش می کرد تا از لرزهء پستان ها ی کوچک ونورسش خود داری کند. اگرچه شیرین نیش زدن پستانهایش را با پیراهن چیت گلدارش حس می کرد وتپش قلبش را می شنید ؛ اما نمی دانست که چه رازی وچه حکمتی در نگاه ولبخند آن نوجوان که صورت دود زده وآلوده با آرد ودندان های سفیدی داشت، نهفته است که توتک های پستان هایش با دیدن او می شگفتند ولاله های گوش های کوچکش داغ می گردیند...

 

 نان های شیرین که پخته می شد ومزدش را که می پرداخت واین التهاب ها هم که فروکش می کردند، پتنوس نان را برسر می گذارد ، دست گلاب را می گرفت وراهی منزل ارباب می شد. پس ازآن که گوشت وترکاری را از سرراهش می خرید وبه خانه می رسید، دیگرآن چشمان گستاخ را به کلی فراموش می کرد وبه فکر ارباب می افتید. به فکرمردی که نمی دانست ازوی بترسد یا نترسد؟ اگرچه آن مرد هرگز با وی به زشتی ودرشتی سخن نگفته بود؛ ولی همین چهرهء آرام ، همین کم حرفی وبی اعتنایی آن مرد درشت اندام شیرین را می ترسانید . او می ترسید که اگر روزی اشتباهی ازوی سر زند ویا کاری انجام دهد که برخلاف میل اربابش باشد، چه پیش خواهد آمد؟

 

  شیرین آرزوداشت که مامور سبحان با وی حرف بزند، بالای کارهایش ایراد بگیرد، برایش دستوردهد که چه پخته کند وچه پخته نکند؛ ولی ازروزی که به آن خانه پا گذاشته بود، مامور سبحان جزدرموردهای ضروری ، سخنی با وی نگفته بود. شیرین هرچه پخته می کرد، چه شور می بود چه شیرین ، چه خام می بود، چه پخته ، مامور سبحان می خورد. بدون هیچ اعتراض ویا اظهار نظری. همین دیروز که گلاب ازسر لج واز روی نادانی آن چه نمک درنمکدان بود ومرچ در مرچدان، پنهان از چشم شیرین دردیگ قورمه ریخته وگریخته بود وشیرین که درآخرین لحظه متوجه شده و کاری از دستش پوره نبود، مگر ارباب خمی برابرو آورده بود؟ نه، برعکس مامور سبحان با اشتهای حیرت انگیزی آن معجون مرکب را خورده بود . امروز نیز که گوشت سخت مانده وکون دیگ سوخته بود، مگر به روی شیرین آورده بود؟ آه که چه تند می جوید وبا چه بزرگ منشیی برهرلقمه می گذاشت دندان را. عجب آدمی بود، عجب آدم خوبی بود این مامور سبحان. آخر این همه خوبی ، این همه بزرگواری ومداراراحتا از پدرش هم انتظار نداشت. به همین سبب ازآزرده گی او می ترسید، شیرین!

 

 اما اگر شیرین از مامور سبحان شکایت نداشت، درعوض گلاب روزگارش را سیاه کرده بود. این کودک سبزه رو که چشمان میشی ، بینی دراز وجثهء کوچکی داشت ، هرچه کشت می کرد، باید شیرین درو می نمود. تا شیرین می جنبید ومتوجه می گردید ، گلاب سر لچ وپای لچ به کوچه می دوید ودرمیان بچه های کوچه گم می شد. در کوچه به بازی های گوناگونی می پرداخت. عادت داشت که با توته های کلوخ وتیکر وسنگ، سگ بی آزاروتنبلی را که در زیر پیشخوان دکان مرجان بقال لانه داشت ، بزند. یا گربه یی را که مرجان برای گرفتن موش های بی شمار دکانش ، نگاه کرده بود، هدف قرار دهد وصدای چیغ وپیغ ومیو میوش را به آسمان هفتم برساند. سنگ گلاب بسا اوقات به هدف نمی خورد وعوض سگ وپشک ، پیشانی عابری ویاکودکی را خون می کرد. کسی نمی دانست که گلاب چرا وبه چه مناسبتی اینقدر با سگ ها وگربه ها و مورچه ها وکبوترها وگنجشک ها دشمنی دارد. هنگامی که او راگیر می آوردند و تأدیب می کردند، زشت ترین ناسزا ها را به زبان می آورد. به خاطرهمین ناسزاها بارها لت وکوب و خون وخون چکان  می شد. لباس هایش را بچه های کوچه پاره می کردند وخاک وخلاب کوچه را بر سر ورویش می پاشیدند. اما گلاب کمتر گریه می کرد وبیشتر تهدید می نمود ودشنام می داد ودرفکرگرفتن انتقام از طرف مقابلش می سوخت.

 

 گلاب که خون وخونچکان به خانه باز می گشت، شیرین حیران می ماند که به او چه بگوید وبا اوچه بکند؟ شیرین درآن خانه مزدور بود وبه همین سبب به خود حق نمی داد تا گلاب را جزا بدهد. او چاره یی جزآن که خیره خیره او را نگاه کند وعنان گریه را رها نماید، نمی یافت. دربد ترین حالات ، تنها کاری که می کرد ازبدنش چُندکی می گرفت ویا از گونه های سبزه وکثیفش نیشگونی؛ ولی گلاب کودکی نبود که به این تأدیب ها وقعی بگذارد و آن چه را که آرزو داشت انجام ندهد. گلاب در چنین حالاتی که شیرین وی را نیشگون می گرفت ، چیغ می کشید. گریه سر می داد و آن چنان زار می زد که هم مرغان هوا به حالش گریه می کردند وهم همسایه گان می پنداشتند که شیرین آن بچهء مادر مرده را بدون جهت اذیت می کند.

 

 اما گلاب تنها از حربهء گریه وفغان برای آزار واذیت شیرین استفاده نمی کرد. گریه اش که فروکش می کرد می پرداخت به ناسزا گفتن وشیرین بیچاره را ازکون سگ کشیدن :

 

  - او دختر دلاک ، اوماچه خر، به چه حقی مرا می زنی ؟ تو که مادرم نیستی ....

 

 بعد سنگی را می گرفت وبه سوی شیرین پرتاب می کرد والبته هیچ ابایی نداشت از خوردن آن سنگ بر پیشانی شیرین ویا شکسته شدن دندان او به وسیلهء آن سنگ. گلاب بسیاری روزها پنهانی می آمد واز فرط خشم وغیظ بالای لباس هایی که شیرین شسته وبرای اتو کردن در گوشه ء خانه گذاشته می بود، می شاشید ومی رفت. یا همین کاررا بالای اجاق انجام می داد ومی گریخت. این از سر لج بود که با چپلک های گل آلود خود برفرش اتاق ها راه می رفت واز سر کین بود که در پیالهء چای نمک می ریخت ودر دیگ برنج ریگ. شیرین بادیدن ودانستن این تبه کاری های گلاب، عنان گریه را سر می داد . غم ملعونی دردلش جا می گرفت وکینهء پنهانی نسبت به گلاب در زیرپوستش می خزید. شیرین هرگز ازنزد گلاب به مامور سبحان شکایت نمی کرد. شکایت از پسر یکدانه ودردانهء شخصی که آنقدر خوب ومهربان بود،در نظرش ناسپاسی معلوم می شد. وانگهی جرأتش را هم نداشت و زبانش را نیز. اما گهگاهی که مادرش پس از کالاشویی ولحاف دوزی از خانه های مردم برمی گشت وبه او سر می زد، عقده های تلنبار شده بر دلش را به نزد او می گشود ومی گفت:

 

 - ننه جان! پرسان کردی که خوش هستی یانه؟ آخربرایت چه بگویم که از دست این بچه حرامزاده چه می کشم ؟  او بیخی دیوانه ام ساخته است. هر ساعت به کوچه می رود ، سر لچ و کون لچ می برآید، هرکس را دَو می زند. با سنگ وکلوخ به سوی هرکسی وار می کند. اگریک روزی زیرکدام موتر یا گادی شود، چه جوابی بدهم برای پدرش ؟ او هیچ گپ مرا گوش نمی شنود، با من گوشت وکاردشده ، دیروزنزدیک بود که با کلوخ پیشانیم را بشکناند. فضل خدا که با سنگ نزده بود...

 

 - چرا نمیزنیش ؟ دروازه رابسته کن وخوب بزنیش، همراه چوب در کون کونش بزن. .. کا ریک روز ودوروز که نیست ..

 

 - اوهو ، این بچه، بچه نیست. آتش پرچه است. همین که می بنید دستم درخمیر بند است یادیگ پخته می کنم، مانند پشک از دروازه بالا می شود، زنجیر را باز می کند وبه کوچه می دود. یک دفعه که دروازه را قفل کرده بودم ، در دیگ قورمه نیم نمکدان را ریخت وبار دیگر که قایم گرفتمش وازکونش چُندی گرفتم، بالای کالای پاک شاشه کرد. ننه جان خدا همرایش بس بیاید . ننه جان یک کاری کن که آغایم مرا ازاین کارخلاص کند. یک جای دیگر برایم مزدوری پیدا کند. هرکاری که باشد می کنم...

 


- دختر جان چه می گویی ؟ این بچه مردنی چیست که از پیشش می ترسی؟ یکی دوقفاق که بزنیش آدم می شود.برودخترکم شکرخدا را کن.خانه همین، نان همین، کالا همین! اختیار دارخانه هم هستی هرچه که در پیش روی مامورک بیچاره می گذاری ، می خورد وآه از جگر نمی کشد. اگر شکم سیری لگدت زده ، یک گپ

دیگر است؛ اما اگر از من می شنوی پشت این گپ ها نگرد. در همین جا خودرا محکم کن. کوشش کن که مامورک از تو شود. اگر او از تو شد ، این بچه را از خانه می کشد. اگر نکشد، از چشمش می افتد..

 

 با شنیدن این سخنان که به نظر شیرین تا حدودی مبهم ورازناک معلوم شده بود، شیرین پرسیده بود:

 

 - ننه جان، مقصدت را نفهمیدم. مامور صاحب چطور از من خواهد شد ؟ من که مزدورش هستم، نه دخترش که طرف من شود. او بیچاره که خانه می آید به طرف هیچ کسی نمی بیند. هیچ وقت پرسان نمی کند که گلاب چه خورده وچه کرده؟ نان را که می خورد، کتاب می خواند ومرا رخصت می کند. بیچاره تک وتنها ست . کاشکی برایش یک زن خوب پیدا می شد..

 

 اگر چه بی بی صفورامانند هر مادری، مهر عمیقی نسبت به شیرین درتمام تاروپود وجودش احساس می کرد ولی برای بیان آن در گذشته کمتر تلاش می نمود وبه ندرت به موهای او دست می کشید یا صورتش را می بوسید ویا سخنان مهر آمیزی به او می گفت . شاید به این سبب که فرصت این کاررانداشت ویا نمی خواست تادخترش نازدانه ومغرور به بار آید. ولی از وقتی که شیرین به نزد مامور سبحان کار می کرد، شروع کرده بود به نازدادن ونوازش کردنش . حالا دیگر به موهایش دست می کشید وسرش رابالای زانوان خود می گذارد وبه حرف ها ودرد های دلش توجه می کرد. آن روز که شیرین به تنها بودن وزن نداشتن مامور سبحان اشاره کرده بود، صفورا سخنانش را قطع کرده وگفته بود :

 

 - گلکم، دخترکم! مامور صاحب به طرف توازخاطری نمی بیند که تو چرک وچتل هستی. یک باربه طرف آیینه ببین. این موهای جر وجنگل وپراز گل وخاک وآغشته با دودهء دیگدان را ببین. رویت را ازبس که نمی شویی طرفش دیده نمی شود. ناخن هایت چه می گویند، یک بلست چتلی و سیاهی در زیر هر ناخنت جا گرفته است. پاهایت را ببین که بیخی قور گرفته، پیراهنت از بس که چرک است قاق شده است. گفته گفته درزیر زبانم موی سبز کرد، اما تو نفهمیدی .اگر در گذشته به گپ من نمی کردی ، حالا که نام خدا قد کشیده ویک خانه را اداره می کنی چرابه گپ من نمی کنی. حالا یکبار به گپ من کن ، باز ببین که مامورک به طرفت می بیند یا نه ؟

 

 - مامور صاحب را چه کنم که به طرفم ببیند یا نبیند ؟

 

-- دخترم، آغایت گفت که صوفی نجم الدین می خواهد برای مامورک، زن  بسم الله گادی وان را بگیرد. همو بیوه زنی که روگل نام دارد ومی گویند بسیار لــُنده بازاست. حیف مامورک نیست که زنی مانند روگل را بگیرد؟

 

- پس ، یک زن دیگر بگیرد. به من وتو چه غرض ؟

 

- چطورمارا چی غرض ؟ آخر ترا چه شده ، از روگل چه کم داری ؟ اوزن بیوه است وتو دختر پاک وباکره ومعصوم . دست وپایت هم شکر بی عیب وبی نقص. قدت نام خدا مثل خمچهء بید. رنگ ورخت مثل پری های کوه قاف. کار کردن ونان پختن را هم شکر یاد گرفته ای. دیگر این مامورک چه می خواهد؟ باز به این آدم کلانسال زن مرده کسی دخترمی دهد؟ من وآغایت خوشب وروز درهمین فکر هستیم که یک روز به خیر صاحب این خانه واین زنده گی شوی وما هم از خیراتت صاحب یک داماد نام دار ونشان دار. شیرینکم ! اگر از من می شنوی ، طرف های دیگر( عصر) که شد، سر ورویت را بشوی. موهایت را شانه کن، یک پیراهن پاک بپوش، همو تنبان اطلس سفید را که برایت دوخته بودم، بپوش. از این قطی گک هم یک ذره سرخی به رویت بمال. مامورک که آمد به طرفش خنده کن، صحتش را پرسان کن وهمرایش گپ بزن. هرچیزی را که خوش دارد، برایش پخته کن.... باز ببین که به سویت می بیند یا نی ؟ آخر من این موهایم رادر کجا سفید کرده ام؟

 

 - مادرجان، تو وآغایم در چه چرت هایی هستید. من که هنوز بسیار خرد هستم. مامور صاحب را که می بینم، از نزدش می ترسم. مامور صاحب خو مثل آغایم است. از آن مرَدَکه یی که هروقت این جا می آید نیز می ترسم. او مَرَدَّکه که به طرفم می بیند،خیال می کنم که دیو است ومی خواهد مرا یک لقمه کند...

- ازکدام مرَدَکه؟ از مامورک می ترسی ؟

                                                                                                                         

-- از مامور صاحب هم می ترسم. می ترسم که یک چیزی برایم بگوید وقهر شود وبا آن خمچهء بید که در زیر دوشکش برای زدن گلاب پت می کند، به سر وروی من هم بزند. اما از رفیقش که هروقت این جا می آید، بسیار می ترسم. او طوری به طرفم می بیند که خیال می کنم ، مار است ومی خواهد مرا نیش بزند، یا دیو است ، همو دیوی که بی بی جانم قصه می کرد ومی گفت دخترها را دزدی می کند ومی برد در غار کوه. اماحیف که مامور صاحب اورا بسیار دوست دارد. مامور صاحب به اواستاد می گوید وهرچه بخواهد برایش حاضر می کند. شب جمعه که هنوز مامور صاحب نیامده بود واو وقت ترآمد، چای را که برایش بردم، دستم را کش کرد تامرا دربغل بگیرد. خدا فضل کرد که چیغ گلاب از حویلی بلند شد ومن توانستم بگریزم. نی مادر جان، من ازاین مَردَکه های کلان می ترسم. ترا به خدا مرا شوی نده. به لحاظ خدا ننه جان، ببین که من تا هنوز بی نماز هم نشده ام. ننه سکینه می گفت که دخترک هایی که بی نماز نشده باشند ..

 

 - دختر جان، بی نمازی را چه می کنی ، آخر یک روزی می شوی. شوی که گرفتی بی نماز هم می شوی . حالا بگو که آن مردی که می خواست ترا دربغل بگیرد ، چه نام دارد؟ چه کاره است؟ زن واولاد دارد یا ندارد؟ از کجا معلوم شاید بختت باز شده باشد وآدم پیسه دار تری عاشقت شده باشد..

 

-         نه نامش را می فهمم ونه خبردارم که چه کاره است. مگر بسیار گپ می زند وهرچه که می گوید مامور صاحب کله اش را شور می دهد و نی نمی گوید...

 

 - پس معلوم می شود که بسیار آدم کلان است. اما تو بسیارفکرنکن. آغایت را می گویم که بازخواست وپرسان کند. اِن شاء الله  در دو سه روز آینده از زیره تا پودینه ء این آدم خبر می شویم. اگر آدم کلان وخوبی باشد چه بهتر ؛ ولی اگر آدم بدی باشد باز هم پروا نمی کند چرا که مامور صاحب از تو است. درباره بی نمازی باز هم برایت می گویم که ننه سکینه گــُه می خورد. آغایت که عاشق من شد، من خودم بی نماز نشده بودم .. حالا بیا که رویکت را بشنوم وموهایت را شانه کنم ، وقت آمدن مامورک نزدیک شده است...

 

 - نی مادرجان ! همین طور خوب است. آخر برای چه من خود را جور کنم. من خرد هستم، شوی نمی خواهم ...

  اما بی بی صفورا زنی نبود که به این التماس ها ی شیرین وقعی بگذارد. او زن مصمم ، با اراده وقاطعی بود. برای خود اصول خاصی داشت وپس ازآن که زن خلیفه غلام رسول سلمانی شده بود، حتا به شوهرش هم اجازه نمی داد که به دلخواه خود چرخ زنده گیش را بچرخاند ، چه رسد به دخترش شیرین..

 

 بی بی صفورا که سر وصورت شیرین را شست وپیراهن پاک گلدارکتان وتنبان اطلس سفید را نیز برتن او نمود وموهایش را شانه کرد واز آن قطی گک کوچک در گونه هایش سرخی مالید، شیرین دیگر آن دخترک ژولیده موی وچرک اندودی نبود که کسانی را که رمان " بینوایان " ویکتور هوگورا خوانده بودند،به یاد ایام کودکی " کوزت " که درمنزل " تناردیه " ها خدمت می کرد و " ژان والژان " اورا خرید، نیاندازد. این دختر نیز پس از شستشوی وآرایش دختر دیگری شده بود: دخترتر وتازه وزیبا ودلربا. دختری که چشمان سیاه خوش حالت ونگاه افسونگری داشت ودل ودین هرمردی را تاراج می کرد. دختری با سپیدی چهره ، گونه های گل انداخته ، بینی قلمی کوچک ، دهن متناسب ، صورت بیضوی ، گردن بلند . دختری که اگر باهمین زیبایی در کوچه پا می نهاد ، پنداشت وبرداشت جوانان ومردان کوچه را اندر باب زیبایی از ریشه تغییر می داد. ..

 

 آرایش شیرین که تمام شد ومادرش که زن سلمان بود و ازاین هنرها فراوان درآستین داشت وی را آراست ، با دیدن این نگارهء نگارستان زنده گی بی اختیار گفته بود :

 

 - کاش اسپند می بود تا کمی دود می کردیم. نام خدا بلایت به سرم ! پری کوه قاف شدی ...

 

 مادرش که رفته بود ، مدت درازی به حرف ها ی او فکر کرده بود. به حرف ها وسخن هایی که موج خون را دررگ هایش داغ ساخته بودند وبار دیگر لرزهء پستان هایش را دردرون پیراهن گلدارکتان احساس کرده بود. شیرین نمی دانست که چرا به چنین حالتی گرفتار شده است. آیا این هیجان تب آلودواین احساس  خوش مربوط نمی شد به همان نوجوانی که درنانوایی صمد نانوا شاگرد بود و خمیر ها را پنجه می کشید؟

 

  پس ازآن که مادرش رفت و شیرین به آیینه نزدیک شد وخویشتن را نشناخت ، ناگهان احساس نمود که دیگر کودک نیست وهمین حالا دلش می خواهد تا آن شاگرد نانوا ازنهانگاه رازناک کوچه دلش پیدا شود، دروازهء قلبش را دق الباب نماید، بازوانش را بگشاید ، اورا درمیان بازوان نیرومندش بفشارد، با چشمان جادوگرش به چشمان او نگاه کند وبگوید که چه رازی وچه اسراری درآن چشمان سیاهش وجود دارد که آرام وقرار هر دختری را درآن کوچه می رباید .

 

 اما این آرزو واین رؤیای بدون شکل وآشفته دیری نپایید که صدای کوبیدن دروازهء کوچه برخاست. دخترک هراسان وملتهب شد وفرصت آن را نیافت که موهایش را پریشان کند وسرخاب چهره اش را پاک کند. دروازه را که با زکرد، اربابش بود، مامورسبحان که درست مانند یک ماشین خود کار سرساعت برگشته بود. مامور سبحان که سلام شیرین را پاسخ گفت ، با بی خیالی وبی تفاوتی همیشه گی بکس دستیش رابدو سپرد وقدم به داخل حویلی گذاشت. او زیبایی  چشمگیر و پرحجم شیرین را که حالا با سرخی شرم گونه هایش دوچندان شده بود، ندیده بود وهمان طور سر را به زیر انداخته به زینه بالا می شد که ناگهان چیزی به خاطرش گذشت. ایستاد، سر بلند کرد وازتماشای دختری که هم شیرین بود وهم شیرین نبود، غرق در شگفتی وحیرت شد به طوری که چشمان تنگش تنگ تر شدند و سؤال بزرگی در نگاه هراسان او شکل گرفتند :  آیا این دختر را می شناسد؟  به حافظه اش فشار آورد واز خود پرسید که این دختر کیست واین جا چه می کند؟ اما شیرین  که لبخند محو شرمگینی برلب داشت وباد هرزهء شامگاهی در گیسوان شبق گونش پیچیده بود و به زمین می نگریست ، مامور سبحان را از حیرت بدر آورد وگفت :

 - مامور صاحب بوت های تان بیخی گل آلود شده ، همین جا بکشید، تا چپلک های تان را بیاورم..

 

 مامور سبحان با شنیدن این سخنان به خود آمده ، شیرین را شناخته وگفته بود :

 

 - او هو ، این تو هستی؟ چه گپ است که خود را درُست کرده ای ؟ عروسی می روی ؟

 - نی مامور صاحب ! کدام عروسی ؟ مادرم آمده بود .. سر ورویم را درست کرد.

 - مادرت ؟ اوه یادم آمد، ننه ات ، بی بی صفورا ! بی بی صفورا ترا درُست کرد؟  اما کارخوبی کرد... 

 

 شیرین بیشتر از پیش شرمگین شد وبرای این که از نگاه مامورسبحان وپاسخ به آن سؤال فرار کند، شتابان دوید تا چای را دَم کند وغذا را گرم کرده دربرابر ارباب بگذارد. درآن شب هنگامی که شیرین سفره را هموار می کرد، درنگاه اربابش درخشش برقی رادید که تا آن روزدرژرفای آن چشمان محجوب پنهان مانده بود./

 

 


March 10th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب